۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

سایه ی دیوار حیات

"بجای این کارها ،برو زندگی بکن "
اینها آخرین وصیت های "اسکندر" به قاسم بود.
/ یه کم آب بده بخورم !
و تا قاسم رفت که یک فنجان بیاورد ، اسکندر دستی به سبیلهایش کشید و آنها را مرتب کرد.از لابلای توری های پنجره ی اطاق
نگاهی به آسمان ابری انداخت . کمی دست و پاهایش را کشید و پیش خودش فکر کرد که : اَه ،چه زندگی مزخرفی !!
مدت زیادی بود که پایش را از در اطاق آنطرف تر نگذاشته بود.از وقتی پایش به خانه ی قاسم بازشد زندگیش بگی نگی فرق
کرده بود.دیگر الواطی های آخر شب را فراموش کرد .سکس و عشقبازی ؟!!! همیشه می شد به بهانه ی گردش بیرون رفت و
کمی شیطانی کرد و آخر شب با روحیه ی یک فاتح شنگول به خانه برگشت .سلانه سلانه از پله ها بالا رفت و با نک پا در را
باز کرد ، از زیر نگاه سنگین قاسم گذشت و سرجای همیشگی لم داد.
اوایل ،قاسم همیشه تا دیروقت بیدار می ماند تا شرح چشم چرانیها ، لیچار گفتنها با قلدرهای غریبه ی سرگذر و بزن بکوب
 های گاه وبیگاه را از زبان خودش بشنود .بعضی وقتها چسب زخمی روی بریدگیها می گذاشت و پشت بندش نصیحتهایش
 که :" چند دفعه بهت بگم آخه لامصب !! اینقده جاهل بازی در نیار ، آبرو واسمون نگذاشتی تو محل ، هی میری بیرون و
 هی میای ، اینم از سر و وضعت! آخرش یه شب چنازه ت رو ته  جوب پیدا می کنند." اما این اواخر دیگر حوصله ی همان
 نصیحت ها را هم نداشت .
اسکندر همیشه فکر میکرد زمان برای همه یکجور میگذرد اما هر از وقتی که نگاهی به قاسم می کرد می دید که حتی هنوز
 موهایش جوگندمی هم نشده . عصرها که قاسم بساط روزنامه را پهن می کرد او هم کنارش می نشست و گاهی با هم به عکسها
 می خندیدند ،اما همین چند وقت قبل متوجه شده بود که دیگر تیترها را خوب نمی بیند . قاسم گفته بود :بیچاره از بس چشم
چرونی کردی ، به همین زودی دچار پیرچشمی شدی !!!. راستش اسکندرکمی دلخور شد . اما فردای آن روز قاسم با یک عینک
پنسی به خانه آمد و ازدلش درآورد.
 اسکندر فهمید که زمان برای هرکسی یکجوری می گذرد.روزها برایش طولانی تر و خسته کننده تر شده بودند و استخوانهایش ، آه
استخوانهایش دیگر موقع راه رفتن به تلق و تولوق  می افتادند. فکر میکرد :"آیا ممکنه که من زودتر از او بمیرم ؟ این بی انصافیه ،
من که خیلی از او جوونترم ؟!!! " . اما گردش روزگار به این حرفها و ناله ها گوش نمی داد و چند مدتی بیشتر نگذشته بود که یک
روز صبح اسکندر حتی برای بلند شدن و رفتن تا باغچه ی ته حیاط هم دچار زحمت شد. قاسم بیشتر اوقات روزها را با پشت خمیده
روبروی کامپیوتر و یا خیمه زده روی کتابی می گذراند. بعضی شبها در خواب با کسانی که حتی با عینک پنسی اسکندر هم قابل
 دیدن نبودند مشغول دعوا و مرافعه بود. روزها و روزها می گذشت . اسکندر ناتوانتر و قاسم بدعنق تر می شد.

آن روز صبح ، وقتی اسکندر چشمهایش را باز کرد ، فهمید که امروز ، روز اوست . برخلاف هر روز صبحانه اش را کامل
 خورد. با زحمت سبیلهایش را که دیگر نقره ای شده بودند تمیز و مرتب کرد. نزدیکیهای ظهر ، زمان برای او به حد آخر کشیدگی
 رسیده بود. با صدای نحیفی ،قاسم را صدا زد و آخرین حرفهایش را که مدتها بود روی دلش تلنبار شده بودند برای او گفت . از شبهای
 خوش الواطی، از عشقهای ناکام ، از شاخ و شانه کشیدنها و زخم خوردنهایش .از اینکه چقدر حال می داد با هم روزنامه می خواندند و
 قهقهه ی قاسم،وقتی که سبیلهای استالین را دیده بود و به او گفته بود که عین استالین می ماند !! . قاسم غمگین نگاهش می کرد. به
او گفت که چشمهایش دیگر خوب شده است و از فردا می تواند آن عینک پنسی را توی چمدان بگذارد.از همه چیز برایش گفت .یک
 لحظه از لابلای پلکهایش که اکنون دیگر سنگینی می کردند قاسم را دید که بشکل عجیبی شبیه عدد چهار شده است . قوز کرده و
درهم فرو رفته .آخرین حرفهایش را زد :"بجای این کارها برو زندگی کن "  و اندکی بعد :" کمی آب بده بخورم "  . تا قاسم یک
فنجان آب بیاورد، اسکندر نفس کشیدن یادش رفته بود.
قاسم او را در همان باغچه ی توی حیاط خاک کرد. عینک را که دید بغضش ترکید . بهت زده ، بالای قبر اشک ریخت.
آدمها را خیلی ها ، حتی پس از مردنشان ، بیاد می آورند .اما خاطره ی گربه ای که عینک پنسی می زد و بعد از ظهرها همراه قاسم
روزنامه می خواند، تا کجا خواهد رفت ؟ در ذهن چه کسی خواهد ماند ؟.
خمیده پشت دستگاه نشست و سعی کرد تا با نوشتن از اسکندر ، یاد او را حداقل بشکل حروفی سیاه روی زمینه ای سفید نگاه دارد.
 بادی گذرا پرده های تور را به هم زد و زمان بی توجه به انگشتان تکیده و لرزان قاسم ، به راه افتاد تا به نقطه ی دیگری از حد
 کشسانی برسد.
 اگر گربه ای  دله از روی دیوار به درون  حیاط نپریده و از روی کنجکاوی به داخل  اطاق نرفته بود ، شاید تا مدتها  هیچکس
 از مرگ پیرمرد فرتوتی در پشت کامپیوتر آگاه نمی شد. چراغ چشمک زنی در انتهای یک جمله مرتب خاموش و روشن می شد .
گربه جوان  لحظه ای خیره به چراغ چشمک زن نگریست ، سپس بی اعتنا از آنچه که بر روی صفحه مانیتور می گذشت ، نرم
 نرمک پا بر روی صفحه کلید گذاشت.

۷ نظر:

کیوان گفت...

یعنی موهای گربه (آق اسکندر) سفید میشد؟

آق میتی گفت...

تو این دور و زمونه از هیچ چی نباید تعجب کرد .
:)

شادی گفت...

یاد انیمیشن مری و مکس افتادم. چقدر سخته از بین این همه الگوهای بریده شده و آرزوهای تلقین شده، آدم خودش و آرزوهای خودش رو پیدا کنه. حداقل بفهمه چیه؟ چی می خواد؟ گیرم خودش و آرزوهاش به قوزک پای اکثریت آرا هم نباشه.

بابک گفت...

بیشترشو فهمیدم. فکر می کردم فهمیده بودم تا اینکه سئوال کیوان گیجم کرد :-)
کتسانی نمی دونم چیه

آق میتی گفت...

بابک جان
این داستان یکجورهایی فانتزیست. این شوخی از همون اول داستان یعنی تیتر داستان شروع میشه .کافیه بجای حیات ،بخونید حیاط، تا معنی تیتر کلا تغییر کنه . دوم داستان بشکلی لوپ داره یعنی اولش به آخر داستان وصل شده (اینو بخاطر اسکندر نوشتم،چون گربه ها دوس دارند دنبال دُم خود بدوند).سوم اونکه تقریبا تا اواخر قصه معلوم نمیشه که این اسکندر ما یه گربه س و نه یک آدم، گرچه رفتارهاش با آدم قابل تمایز نیست در قصه.چهارم اینکه کل داستان راجع به آدمهاییست که یا سرشون تو کتابه و یا جلوی کامپیوتر وقت میگذرونند و توجه نمیکنند که دارن استحاله میشن و زندگی واقعی رو از دست میدن.طوریکه حتی وقتی قاسم ما ، وصیت اسکندر رو میشنوه اما بازهم حاضر نیست دست از سرپانگهداشتن این دنیای مجازی برداره و این بار شروع به نوشتن قصه ی زندگی اسکندر میکنه.
در نهایت اینکه زمان برای هرکدوم از عناصر قصه (قاسم ، اسکندر،داستان زندگی اسکندر بشکل دیجیتال و گربه ی ولگرد خاص و یونیک هست ،اما برای هریک دارای یک حد کشسانی هست که وقتی از اون حد گذشت از هم گسسته میشه و زمان برای اون موجود معنیش رو از دست میده.
حد کشسانی همون :elastic limit هستش.
حد كشساني (الاستيك) ــاجسام اگر بيش از حد معيني كشيده شوند ،نمودار نيرو بر حسب طول ، به صورت خط راست در نمي آيد .در اين حالت ، اگر نيروي وارد بر جسم را حذف كنيم ، جسم به شكل اولية خود بر نمي گردد. اين حد معين را حد كشساني (الاستيك)مي نامند.
خیلی فک زدم دیگه. من عمدا داستان رو بشکل حلقه نوشتم تا خواننده دوباره به اول برگرده و یکبار دیگه مجبور به خوندن بشه و از همین راه نگرش بهتر و تازه تری نسبت به موضوع داستان پیدا کنه .

بابک گفت...

ممنونم از توضیحات
عجیبه که با همۀ شوت بودنم، این رو که می خواستی خواننده برگرده و دوباره بخونه، ، متوجه شده بودم
حتی برگشته بودم، دوباره ولی ناخنک وار خونده بودم
باید اعتراف کنم که (فکر می کنم) اگه 5 بار هم می خوندم، متوجه نمی شدم که اسکندر گربه س
اصن یه وضی رو برای اینجور موارد که طرفت خیلی شوت باشه، ساخته ن :-)
فک زدن من هم بدلیل این بود که شروع به نوشتن داستانی بین یک مرد و یک شیئ بیجان کردم که فکر نمی کنم تموم بشه

قدیسه گفت...

بگمونم این یکی از بهترین نوشته هایی بود که ازت خوندم شاهین... بعد مدت ها دوری از وبلاگ خونی جدا چسبید و همون اجبار به خوندن دوباره رو که برای کاپیتان توضیح دادی در من ناخواسته ایجاد کرد...